موسسه فرهنگی طلوع

متوسطه دوره اول

دلنوشته های دانش آموزان درباره بازدید از مدرسه کودکان صبح رویش

دلنوشته های دانش آموزان درباره بازدید از مدرسه کودکان صبح رویش

دلنوشته خانم‌ها فاطمه سادات حسینی و نرگس کریم (دانش‌آموزان پایه هفتم):

احساسم درباره کودکان کار ، مثل بچه‌هایی بود که دعوا می‌کنند، احترامی برای کسی قائل نیستند و....

ولی با رفتن و دیدن این مدرسه نظرم کاملا عوض شد.

مدرسه داخل یک بوستان واقع شده بود که برای ورود به دبستان دخترانه باید از درب دبستان پسرانه عبور می‌کردیم.

حیاط مدرسه پسرانه از بیرون کامل معلوم بود. اندکی احساس استرس داشتم زیرا که نمی‌دانستم قرار است چگونه با ما رفتار شود. پسرها داشتند با لاستیک بازی می‌کردند بعضی فوتبال و بعضی دیگر دنبال یکدیگر می کردند. لباس و پوشش شان بد نبود و به کودکان کار نمی‌خورد و همین من را دلگرم می‌کرد.

خیلی زود از دبستان پسرانه گذشتیم و به دبستان دخترانه رفتیم.

یکی از مسئولین آن مدرسه برای نشان دادن مدرسه و توضیحات همراهیمان کرد. ایشان می‌گفتند بچه‌های کار خیلی آسیب دیده‌اند و عادات بدی دارند که با همراهی همکاران و دیگران در حال کمک به حل آنها و ایجاد عزت نفس در بچه‌ها به قصد کمک در این مجموعه هستیم. وسط حیاط دخترانه یک خط مارپیچ بود. مسئول توضیح داد: چون بچه‌ها از لحاظ جثه، قد و سن در پایه‌های مختلف تفاوت دارند. برای احساس نکردن تفاوت روی خط مارپیچ می‌ایستند و سرود دوستی می‌خوانند. چقدر دور از تصورمان!

داخل حیاط دربی چوبی، فضایی به اسم دهکده را از حیاط جدا می‌کرد.

کنجکاوانه منتظر رفتن به آنجا بودم.

دهکده بین دو دبستان دخترانه و پسرانه بود؛ شاید اندازه‌اش از نصف حیاتمان هم کوچک‌تر بود، اما پر از خاطره تلاش و محبت بود. بچه‌ها داخل آنی با دستان خودشان دانه می‌کاشتند و با خاک بازی می‌کردند که این باعث کنترل بیشتر برای خشم‌شان و آرام شدنشان می‌شد.

داخل آن فضا، محل کوچک برای دوتا بز و یک اردک بود. وسط آنجا ما روی لاستیک ماشین‌های رنگ شده‌ای نشسته بودیم که بچه‌ها خودشان آنها را رنگ کرده بودند و به توضیحات مسئول گوش می‌کردیم.

بعد از آنجا به داخل مدرسه رفتیم. در ابتدا زنگ کوچکی را دیدیم که وقتی اتفاق خوبی برای کسی می‌افتاد، آن را به صدا در می‌آورد و بعد از آن به درخت مشاهیر رسیدیم. کاغذهایی از افراد سرشناس و موفق مثل آقای «نبی» روی آن درخت آویزان بود. به دیوار آرزوها رسیدیم که به نظر من بهترین بخش مدرسه بود. بچه‌ها آرزوهای خود را روی دیوار نوشته بودند.

مثل :

آرزو دارم تا ابد در صبح رویش بمانم.

آرزو دارم دکتر دندانپزشکی شوم.

آرزو دارم خانواده ام سالم و مهربان در کنار همدیگر باشند.

آرزو مانتو و کفش نو دارم.

و...

پس از آن دیوار به دیواری رسیدیم که بچه‌ها روی آن عکس دستشان را رنگی زده بودند. زیرا بعضی از آنها حتی شناسنامه نداشتند و مدرسه برای ایشان از این کار به عنوان نشانه هویت‌شان استفاده کرده بود.

از قلم نیفتد، دیواری هم برای استفاده از وسایل بازیافتی و دورریختنی برای کاردستی و... بود که کارهایشان را روی آن نصب می‌کردند.

در طبقه بالا چتری به نام «چتر دوستی» بود که وقتی بچه‌ها با هم دعوا می‌کنند به جای کتک زدن و فحش دادن به یکدیگر زیر آن چتر بروند و مشکلات خود را حل کنند گرچه چتر دوستی دبستان پسرانه بارها شکسته بود.

بعد از راهرویی که به دبستان پسرانه راه داشت، رد شدیم که دیوارهای آنجا دیوار خشم نام داشت، بچه‌های مدرسه آزاد بودند تا در آن محدوده، با مداد رنگی‌های وصل شده به دیوار، دیوار را خط خطی کنند.

به دبستان پسرانه رفتیم. در آنجا هم چیزهای مشابهی مثل دبستان دخترانه بود، اما کمی ساده‌تر. روی درخت مشاهیر آنها، اسامی روی چوب‌هایی که خودشان را بریده بودند چسبانده شده بود و آینه‌ای پشت آن نصب شده بود که بچه‌ها خودشان را پشت تصویر الگویشان ببیند. چقدر خلاقانه به نظرم رسید. بچه‌هایی با ذهن خلاق که کودک کارند!

بعد از آن فعالیت‌ها دوباره به دبستان دخترانه برگشتیم و با کلاس چهارمی‌ها نقاشی کشیدیم.

نکته‌ای که توجه من را به خودش جلب کرد، نوع رفتار بچه‌ها بود ، مثل بچه‌های عادی مودبانه صحبت می‌کردند و با نظم در کلاس‌شان نشسته بودند.

خیلی زود با ما ارتباط گرفتند، زیرا که نوع رفتار معلمشان با آنها مثل رابطه دوست با دوست بود، نه معلم با دانش‌آموز.

معلمان توانستند فضایی ایجاد کنند که بچه‌ها با اعتماد کامل مشکلاتشان را به آنها بگویند .

اما تنها نکته منفی، نبود فضای استحمام برای بچه‌ها بود.

بزرگترین درسی که من از این فضا گرفتم، این بود که قدر نعماتم را بیشتر بدانم و به شرایطی که دارم راضی باشم و غر نزنم.

نکته آخر :

اگر مدرسه، فضایی را برای ما قرار دهد که هر پایه یا دو پایه بتواند هزینه‌های مالی یک پایه مدرسه صبح رویش را به عهده بگیرد، کمک بزرگی به آنها خواهد شد.

دلنوشته خانم نازنین زهرا دهقانی (دانش‌آموز پایه هفتم):

او مي‌بيند:

سه شنبه به وقت 1402/١/29 ساعت١٠ صبح، ما با بچه‌هاي مدرسه ٤ نفر از پايه هفتم و٤ نفر از پايه هشتم به مدرسه صبح رويش رفتيم.

مدرسه صبح رويش مدرسه‌ايست براي بچه‌هاي كار، بر خلاف تصورات همه، بسيار مدرسه‌اي باصفا و دلباز بود و بچه‌ها لباس‌هاي نو برتن داشتند.

قسمت‌هاي مختلفي داشت و هر قسمت با كلمه كده به پايان مي‌رسيد..

يكي از ناراحت‌كننده‌ترين موضوعاتی كه هست، اين مدارس زياد شده و همينطور تعداد اين دانش‌آموزان بيشتر و ميتونيم نقطه مثبت رو هم روي اين ببينيم كه بچه‌هاي كار جايی رو براي تحصيل دارند و مي‌توانند مثل بقيه هم سن و سالانشان سواد خواندن و نوشتن پيدا كنند.

مدرسه صبح رويش از قسمت‌هاي مختلفي درست شده و بسيار جالب.

مثلا يك ديوار دارد كه با مداد ميتونيم آن را خط خطي كنيم و اين براي كنترل خشم بچه‌ها درست شده.

قسمتي دارن به اسم چتر گفت وگو، در اين بخش بچه‌ها دور هم مي‌نشينند، و در مور مشكلاتشان با هم حرف می‌زنند.

در صبح رويش تمام تزيين‌ها از خلاقيت هاي خودِ بچه‌ها هست.

بُردي بود كه روي آن از آرزو هايشان گفته بودند... آرزوهاي قشنگشان.

ديواري بود براي هويت آنان... با انداختن رد دست خود بر روي آن ديوار.

در صبح رويش هدف ياد دادن ماهي گيري‌ست، نه ماهي دست بچه‌ها دادن.

من بعد از رفتن به صبح رويش كلي دوستان جديد پيدا كردم، دوستاي مهربان و با ادب، دلسوز و خوش‌قلب.

من با بازدید از مدرسه صبح رویش متوجه شدم که با اینکه خیلی چیزها هست که درباره‌شون میدونم اما باز هم چیزهایی هست که باید متوجه بشم.

کنار هم باشیم و قدر همدیگر رو بدونیم خیلی ها آرزو دارن جای ماها باشن و برای این همه نعمت و کنار هم بودنمون شکرگزار باشیم.

به امید روزی که همگی کنار هم شاد و سلامت باشیم و زندگی آرام در یک راستا داشته باشیم.

دلنوشته خانم دلارا جورابچی (دانش‌آموز پایه هشتم):

کودک کار...

واژه ی غریبی است نه؟ البته غریب نه به این معنا که شناخته نشده اند، اتفاقا بارها و بارها شناخته شده‌اند ولی درک نه... . انسان ها آن ها را می‌شناسند ولی بعد از دلسوزی‌های لحظه‌ای برای آنها در خیابان، مترو یا جلوی سوپر مارکت ها به خانه‌هایشان می‌روند و دغدغه و آرزوهای آن ها را زندگی می‌کنند. اتفاقا چند روز پیش از طرف مدرسه مهمان مدرسه این بزرگان کوچک بودیم، مدرسه‌ای که صبح رویش نام داشت.

ابتدا وارد حیاط مدرسه پسرانه شدیم، در گوشه‌ای، کودکان از سر و کول هم بالا می‌رفتند و در گوشه‌ای دیگر با نشاطی که لبخند بر لب همه ما آورده بود به دنبال توپ فوتبال به این و طرف و آن طرف می‌دویدند، گویا این توپ تمام دار و ندارشان بود، آنها می‌خندیدند ولی خنده‌هایشان مانند باقی انسان ها نبود، پشت لبخند هایشان کوهی از غم انباشته شده بود...

بعداز دقایقی وارد مدرسه دخترانه شدیم، خانمی از تیم روابط عمومی به استقبالمان آمد و بعد از سلام و احوالپرسی شروع به معرفی قسمت‌‌های مختلف مدرسه کرد.

از قسمتی به نام دهکده شروع کردیم، بوی زندگی در آنجا پخش شده بود، در قسمتی از آنجا از حیواناتی مثل بز و گوسفند نگهداری می‌کردند، بخشی از آنجا پر ازگل و گیاه بود که به گفته‌ی راهنما به دست خود دانش‌آموزان کاشته شده بود، آنها با دستان کوچکشان زندگی بخشیده بودند به دهکده‌ی مدرسه‌شان. وقتی وارد حیاط مدرسه شدیم، راهنما گفت: دانش‌آموزان هر روز صبح برای صبحگاه روی خطوط نقاشی شده روی زمین می‌ایستند و به جای از جلو نظام دست یکدیگر را گرفته و فریاد از بغل وحدت سر می‌دهند، آن ها در کنار یکدیگرند؛ بی توجه به این که خارج از این در هر کدام کیستند و در این چرخ فلک چه نقشی دارند...

وارد مدرسه شدیم، مدرسه پر بود از رنگ و نقش، دیوارها قسمت قسمت بودند و هر قسمت به چیزی تعلق داشت، مثلا دیوار آرزوها، در آن جا کودکان آرزوهایشان را روی کاغذهایی قلبی شکل می‌نوشتند و به دیوار می‌چسباندند، بعضی از آرزوها از نظر ما بسیار پیش پا افتاده و بعضی بزرگ بودند، بعضی ها نوشته بودند: من دوست دارم به مشهد بروم، من دوست دارم گوشی داشته باشم، من دوست دارم پیتزا بخورم، من دوست دارم پیراهن صورتی داشته باشم و.... بعضی از آرزو ها از اهداف سخن می‌گفتند: من دوست دارم دکتر شوم، جالب این است که بیشتر آنها نوشته بودند من دوست دارم معلم شوم، من دوست دارم خیاط شوم و.... اما با خواندن بعضی آرزوها اشک در چشمان همه‌مان حلقه زد: من دوست دارم به فقرا کمک کنم، من آرزو میکنم هیچ بچه‌ای در دنیا گرسنه نباشد به خصوص بچه‌های یتیم ، من آرزو دارم همه با هم دوست باشند، آرزو می‌کنم انسان ها باهم مهربان‌تر باشند و... آنها به ظاهر کودک کار بودند ولی قلبشان از هزاران انسان، ثروتمندتر و بزرگتر بود.

یکی دیگر از دیوارها دیوار عصبانیت بود، مدادهایی با چسب به آن وصل بودند که هر کس عصبانی بود، با آن ها دیوار را خط خطی می‌کرد. چقدر بعضی خطوط پر رنگ بودند... بعضی خطوط از دردهایی سخن می‌گفتند که برای بزرگسالش هم غیر قابل تحمل بود و آنها مجبور به دست و پنجه نرم کردن با آن درد ها بودند...

زنگی طلایی رنگ که به آن ربانی قرمز وصل شده بود، توجه همه‌مان را جلب کرد، راهنما توضیح داد که این زنگ، زنگ شادی است که هر کس در روز اتفاق خوبی برایش بیافتد، با به صدا در آوردن زنگ‌، حال خوبش را با بقیه به اشتراک می‌گذارد و همه در خوشحالی او سهیم می‌شوند. چقدر اتحاد بینشان وجود داشت، آنها با هم می‌خندیدند و با هم می‌گریستند.

بالاخره زمانش رسید، خانم راهنما ما را به سمت کلاس چهارم هدایت کرد تا هر کدام از ما با یکی از دانش‌آموزان کلاس چهارمی صحبت کنیم و با هم نقاشی کنیم، وارد کلاس که شدیم همه آن ها ایستادند و با جمله ای که شک ندارم بار ها و بار ها تمرینش کرده بودند به ما خوش‌آمد گفتند، همه آنها کلاس چهارم بودند ولی همه ۱۰ سال نداشتند، بسیاری از آنها به دلیل اجبار خانواده ها برای کار کردن و یا مشکلاتی دیگر، دیرتر به مدرسه رفته بودند و ۱۲ یا ۱۳ سال داشتند. هر کدام از ما کنار یکی از آنها نشستیم و مشغول گفت و گو و نقاشی با آنها شدیم، دختری که کنار من نشسته بود، دختری ۱۲ ساله به نام ریحانه بود؛ ما قرار گذاشتیم تا آرزوی خودمان را نقاشی کنیم؛ او تصویر دختری را کشید که آزاد و خوشحال بود، او می‌گفت برای اینکه بتوانم رفتار درستی داشته باشم و در صحبت‌هایم از کلمات زیبایی استفاده کنم به صحبت های مردم مترو گوش می‌کنم و یا وقتی فیلم می‌بینم جملات زیبایشان را یادداشت و تمرین می‌کنم، پس از آن نقاشی‌های دیگرش را نشانم داد، استعداد عجیبی در بازی با رنگ‌ها داشت، از او پرسیدم همه این ها را خودت یاد گرفته‌ای؟ راستش را بخواهید آرزو می‌کنم ای کاش هیچوقت این سوال را نمی‌پرسیدم، در پاسخ سوالم گفت: من وقت ندارم تا به کلاس نقاشی بروم، من در طول هفته فقط یک ساعت در روز جمعه برای خودم وقت دارم که بیشتر آن زمان را تمرین نقاشی می‌کنم، البته گاه گاهی دور از چشم برادر بزرگترم نقاشی می‌کنم. اگر او ببیند به جای کار کردن نقاشی می‌کنم، کتکم میزند... او این جمله را با خنده و در حالی گفت که انکار کتک خوردن عادی است... اضافه کرد: ولی اگر روزی به کلاس نقاشی رفتم قول می‌دهم هر چه یاد گرفتم به تو هم یاد بدهم تا با هم نقاشی کنیم. چقدر مهربان بود...

بعد از حدود نیم ساعت زنگ کلاسشان خورد و این یعنی ما باید به مدرسه برمی‌گشتیم.

در راه، همه اتفاقات در ذهنم مرور می‌شد و لحظه‌ای صدای خنده‌هایشان از گوشم خارج نمی‌شد، به این فکر می‌کردم که چقدر خدا در زندگیم خدایی کرده و من آنطور که باید بندگی نکردم، چقدر تکلیفمان سنگین است و ما هر روز نقص تکلیف می‌خوریم و حتی گه گاهی یادمان می‌رود که تکلیفی هم به ما داده شده که روزی مورد بررسی قرار خواهد گرفت، چقدر خنده به صورت‌هایشان می‌آمد؛ چقدر خوشحالی قضا شده داشتند که شاید برای به جا آوردنش وقت نداشته باشند...

فقط این را فهمیدم که آنها هم مانند ما انسانند، می‌خندند، نفس می‌کشند و احساس می‌کنند، شاید اگر یاد بگیریم چشم قلبمان را به قلب هایی جز قلب خودمان باز کنیم، دنیا برای زندگی کردن جای بهتری شود...

  • تعداد بازدید : ۵۱۱
فرم ثبت نظر